شعر عاشقانه خاطرات کهنه
شما ای خاطرات اشفته در هم
شما ای روزگار مانده در هم
ز من امشب چه میخواهید
در این غروب که میدهم به کنجی تکیه,تنها
نمیخواهم نمیخواهم نمیخواهم
شما از مردنم کسی را با خبر سازید
نمیخواهم که مادرم سختی جان کندنم بیند
نمیخواهم پدرم بر نهد چشمان بازم را